در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را «نصف جهان» خواندهاند و در توصیف مردم آن همین قدر کافی است که به حکم قناعت پیشگی که خصلت ممتاز آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند.
حافظ شیراز که اصلاً اصفهانی است هر چند زنده رود را آب حیات خوانده، شیراز خودشان رابه از اصفهان ما دانسته است.
البته وطن دوستی عیب نیست و ما نیز در مقام رفیع او جز اینکه بگوئیم آفرین بر نظر پاک و خطا پوشش باد چارهای نداریم.
خوشبختانه حقیقتشناسان و صاحب دلان با انصاف دیگر را درباره اصفهان مینونشان ما نظر دیگر است. جمال الدین عبدالرزاق حتی در باب خاک آن فرموده:
«خرد پی توتیا خاک سپاهان برد»
و ناصر خسرو درباره سنگ آن گفته:
«که دانست کافزون شود روشنایی به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان»
فخر گرگانی، اصفهانی را «فخر ایران» خوانده است و بزرگان دیگر که با اصفهان آشنایی و سروکاری داشتهاند هر یک در مدح و ستایش کلامی آرود که ورد زبان هاست یکی گفته:
که گوید اصفهان نصف جهان است جهانی گر بود آن اصفهان است.
یک نفر دیگر سراییده:
اصفهان نیمه جهان گفتند نیمی از وصف اصفهان گفتند
ودیگر فرموده:
صفاهان معنی لفظ جهان است جهان لفظ است و معنی اصفهان است
باز یک نفر دیگر نظر خود را درباره اصفهان بدین قرار بیان داشته است:
اصفهان کاهل جهان جمله مقرند بر آن
کاندر اقلیم جهان شهر معظم نبود
شاعر دیگری که دلباخته حسن طبیعت بوده جان کلام را در این دو بیت کوتاه آورده است:
لب زنده رود و نسیم بهار لب دلستان و میخوشگوار
زدل بیخ آنده چنان برکند که بیخ ستم خنجر شهریار
وخاقانی از آن دوره و دراز پیغام میفرستد که:
نکهت حور است یا هوای صفاهان
جبهت حور است یا لقای صفاهان
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره
کرد تیمم به خاک پاک صفاهان
دیده خورشید چشم درد همی داشت
از حسد خاک سرمه زاری صفاهان
در باب مردم اصفهان هم خوب و بد خیلی حرفها زدهاند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستند تیز هوش و سخت کوش و ساده پوش و زیرک و بذله گو که اگر کلاه به سر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه به سرشان بگذارد. همین اصفهانیها هستند که اصفهان را ساختهاند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز رو دیروز نیست و قرنها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است.
پیداست که مردم تن پرست و بیعار وقتی رفاه مردم اصفهان را میبینند و دستگیرشان میشود که واقعاً «اصفهانی» به حساب ابجد با «زیرک» یک سان است واصفهانی هر طور باشد گلیم خود را از آب بیرون میکشد و هر جا باشد ولو از زیر سنگ هم شده پول و آب و نان به دست میآورد، حس حسادتشان میجنبد و آن وقت است که بنای ریزه خوانی را میگذارند یکی میگوید:
بهشت روی زمین است اصفهان ما
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
دیگری میفرماید:
اصفهان جنتی است پر نعمت
هر چه در وی گمان بری شاید
همه چیزش نکوست الا انک
اصفهانی در آن نمییابد
و کم کم به جایی میرسد که فکر سعادتمندی و سیری و سروسامان اصفهانیها حتی خواب را به هموطنان تنگ چشم حرام میسازد و خوابهای پریشان میبینند و هم پایه و هم کاسههای خود را در خواب میبینند و ضمیر دل را با آنها در میان میگذارند و در حق مردم اصفهان که معروف است همواره سی نفر مستجاب الدعوه در میان آنها موجود است میگویند:
عارفی شب دید شیطان را به خواب
گفتای شیطان به حق بوتراب
اصفهانیزاده شاگرد تو نیست
گفت باید پرسید از آن عالی جناب
از قدیمیها میگذریم. ظرفای تهران و بذله فروشان امروز دارالخلافه هم در مورد توکوک اصفهانیها رفتن دلیریها میکنند و به اسم تقلید به همه آنان که مانند بسیاری از خصوصیات دیگر آنها اساساً تقلید بردار نیست حتی کلماتی را که زیر بردار نیست زیر میدهند و از این زیر دادنها چه کیفها که نمیبرند. میگویند پاچه فروش اصفهانی میگوید:
«اومدس، دیدس، پسندیدیس بردس به حج آقانشون دادس، حج آقا پسندیدیس، ورداشتس، بردس، پوشیدس. حالا پس آوردس، اوما کوپس نی میگیریم پس تکلیف ما چی چی یس؟»
اما اصفهانی بدون آنکه اعتنایی به این گستاخیهای بیمزه و هرزگیهای خنک داشته باشد. شب وروز مثل مورچه در نهایت پشت گرمی وتوکل سرگرم کار خودش است و مدام محصول دسترنج دهقانان و پیشه وران و کارخانجات خود را در اطراف و اکناف داخله و خارجه با زر و سیم مسکوک مبادله مینماید و شیره خاک آلودی را که از خار و خاشاک صحراهای خود مثقال به مثقال به دست میآورد، صاف میکند و به صورت شهد لذیذ و گوارایی با بیدمشک و مغز پسته و بادام آمیخته چون مرواریدی که در صدف پنهان باشد در دل آرد سفید میخواباند و به اسم «گز» در آن قوطیهای چوبی کذایی عکس خودش را هم به روی آن میچسباند و بار بار و خروار خروار به اطراف ایران و جهان میفرستد و دو هزاریهای چرخی و نوتهای علیه السلام کیسه کیسه و خرجین خرجین به سواحل زاینده رود جلب مینماید.
هوش و ذکاوت اصفهانیان صحبت امروز ودیروز نیست اصفهانی از قدیم الایام به دانایی و کارشناسی و آزمودگی مشهور بوده و بیجهت نیست که گفتهاند:
شاه را باید که باشد چار صنف از چارجا
تا بود ممتاز دایم بر سریر سروری
از هراتی مطرب، از قزوین انیس و هم زبان
از صفاهان عامل تبریز مرد لشکری
مگر نشنیده اینکه خسرو پرویز را سیصد و هفتاد و سه سردار بود که دویست آنها اصفهانی بودند. مگر در تواریخ نخواندهاید که خلفا بیشتر عمال و کارگزاران درباری خود را از مردم اصفهان بر میگزیدند. مگر ابومسلم اصلاً اصفهانی نبود؟
میگویند مردم اصفهان دست و دلشان باز نیست و به اصطلاح خود اصفهانیها «کنس» یعنی خسیس هستند ولی مگر جمال الدین وزیر معروف موصل که از کثرت جود و سخاوت به «جواد» معروف گردیده بود اصفهانی نبود؟
اصفهانی از مخلوقات ممتاز این عالم است هر کس با او سروکار پیدا کرده میداند که مانندهمان (منا جم جم جنبان) که آن همه اسباب مباهات و تفاخر کوچک و بزرگ آن شهر است اصفهانی اگر عمری هم لرزان باشد باز همواره بر جای خود استوار و بر خر خود سوار است و درست مثل زاینده رود وقتی هم خشک باشد تازه سرچشمه هزار طراوات و سر سبزی است.
نکته بسیار شگفت آنکه اصفهانیان با همه سود پرستی ظاهری چنانکه پنداری از عالی و دانی فقط برای گرد آوردن مال و منال و گذاشتن یک شاهی به روی صد دینار خلق شدهاند و به اصطلاح پول به جانشان بسته است با الین همه هیچگاه از یاد خدا نیز غافل نمیمانند و در سایله زیرکی و زرنگی که از خصایل فطری آنهاست به مصداق «ما اجمل الدین والدنیا اذا اجتمعا» در کار دینداری و دنیا داری و جمع آوردن آن دو باهم که از دشوارترین کارهای عالم و از بغرنجترین مسائل و غوامض بشری است به مقامی رسیدهاند که در دنیا کمتر میتوان برای آنها نظیر و همتا پیدا کرد.
اصفهانی در گشودن این گره پرپیچ و خم یعنی جمع آوردن دنیا و عقبی و زندگی و آخرت که در واقع دو هندوانه را زیر بغل گرفتن است تردستیها و استادیهایی به منصه ظهور میرسانند که سر به شعبده و نیرنگ میزند و عقل انسانی متحیر میماند.
در سایه علم لدنی و فنونی که سینه به سینه پشت اندر پشت به آنها رسیده است چنان حساب خدا و خرما را در یک دستک و یک دفتر میآورند که باور کردنی نیست و میتوان گفت اگر خداوند تار وجود آنها را با نخ تنخواه و نقدینه بافته باشد پود آن را با ریسمان پارسایی و صلاح ساخته است.
درست مثل این است که اصفهانی در ترازوی حکمت عملی مقایاس را در یک کفه و معاد را در کفه دیگر جا داده باشد و مانند ماهرترین بند بازها مدام به روی طناب دنیا داری و آخرت مداری در رفت و آمد است و کمتر اتفاق میافتد که قدم را از دیواره تعادل بیرون بگذارد و موازنه از دست بدهد.
آدم بیسروصدایی است که با مفتی و محتسب هر دو میسازد و با حاکم و ملا با هر دو کنار میآید و هر دو را بازی میدهد و نیم کاسه نفع دنیوی را چنان به استادی و چالاکی در زیر کاسه ثواب آخرت جا میدهد که شیطانای والله میگوید. اگر یک پایش در رکاب دنیاست پای دیگرش در رکاب روز هفتاد هزار سال است.
لابد شنیدهاید که معروف است آخوندملا عبدالله یزدی که از علماء بزرگ و صاحب کرامات بوده و به علامه یزدی مشهور است و معلم و مراد پدر شیخ بهائی بوده وارد اصفهان شد و در همان شب اول همین که پاسی از شب گذشت با توجه به باطن نظری به شهر انداخت و به ملازمان خود فرمود: هر چه زودتر با و بنه را ببندید تا به تعجیل همین شبانه از این شهر بیرون برویم زیرا میبینیم که در سرتاسر این شهر هزارها بساط شراب و لهو ولعب چیده و آماده است و میترسم که مبادا خداوند عذابی نازل کند و ما نیز به آتش این شهر بسوزیم.
بار و بنه حاضر میشود و راه میافتند ولی هنوز از شهر دور نشده بودند که موقع سحر میرسد و علامه یزدی دوباره نظر باطن را متوجه شهر میسازد و هماندم حکم میکند که باید به شهر برگردیم چون میبینیم که چندین هزار سجاده عبادت پهن است و هزاران نفر از مرد و زن به نماز و طاعت مشغولند ولاجرم این جبیره آن را مینماید.
ضمنا باید دانست که همین اصفهانی سر به زیر و پر تعارف و معقول و صاف و ساده وقتی نفع و حقوقش در میان باشد و خود را در معرض تعدی و اجحاف ببیند چه بسا به همان دستهای از عبا در آمده در دراز دستی و ترکتازی از هیچکس عقب نمیماند چنانکه در همین دوره اخیر که مملکت ما سرتاسر خوان یغما و دچار آن همه چپاولهای قانون و تعرضات شرعی و عرفی شده بود تنها مردم اصفهان بودند که به هر تدبیر و تمهیدی بود پررویی کردند و باج سبیل ندادند و به مصداق «شغال بشه مازندران را نگیرد جز گراز اصفهانی» در نهایت حق به جانبی نه تنها کلاه خود را محکم چسبیدند و باج به شغال ندادند بلکه بوسیله فروش قماش وطنی (حالا دیگر کاری به خوبی و بدی جنس و قیمت نداریم) نه تنها وطن خود را نجات دادند سهل است اسباب رفاه و آبادی شهر و همشهریهای خود را نیز کاملاً فراهم ساختند.
خلاصه آنکه اصفهانی در یک دست عصای تدبیر گرفته و در دست دیگر چوب دستی توکل دارد و هر طور باشد خر لنگ خود را به منزلی که در بالای سر در آن دو کلمه «عافیت» و «عاقبت» هر دو نوشته شده است میرساند.»
محمد علی جمالزاده