مرکبی دارم و آن ترفه که باشد خودرو نه علف خواهد و نه یونجه و نه کاه و نه جو
چارشاخ است مر او را دو به بالا دو به زیر تا به آنها ننهم دست نگردد ره رو
شود اندر شب تاریک دو چشمش روشن لیک چشمی به عقب دارد و چشمی به جلو
هین و هین نیست دگر در خور این جنس الاغ هم نه فریاد خبردار و خبردار و اوهو
خود زند بانگ چو انگشت به گوشش بنهم خودکند بهر خبردار چو سکان عوعو
نه یکی سورچی و شوفر وشهریه بگیر نه امیر آخور و نه مهتر بردار و برو
باد پاییست که چون پا به رکابش بنهم افتد از یک حرکت از کره ارض جلو
مرکب من نه شرور است و نه جفتک انداز پس سبب چیست که پایش شده زنجیر و بخو
چون به منزل برمش مینهمش در ایوان در اداره چو برم مینهمش در ره رو
عیبش اینست که چون باج و نواقل ندهم بیپلاک است و مفتش برد آن را به گرو
علیرضا شفیعی