تاریخ انقلاب اسلامی ایران، که با کوشش، مجاهدت و شهادت بهترین فرزندان این مرزوبوم و به رهبرى روحانیت آگاه و تلاش پىگیر روشنفکران و مردم مسلمان و متعهد به ثمر رسید از خاطرات تلخ و شیرین فراوان برخوردار است. از جمله شهرهائى که نقش مهمی در شکل گیرى و پیروزى انقلاب اسلامی داشت، شهر مذهبى اصفهان بود که علاوه بر فعالیت روحانیون انقلابى این شهر، افراد دیگرى نیز از شهرهاى مختلف جهت سخنرانى و افشاى جنایات رژیم پهلوى به اصفهان دعوت میشدند. حجهالاسلام هادى غفارى در کتاب خاطرات خود مینویسد:
«تلفنى با بعضى از دوستان تماس گرفتم و به سمت اصفهان حرکت کردم. در اصفهان به منزل آقاى طاهرى اصفهانى رفتم. آقاى طاهرى گفت: «زنده اى؟»
گفتم: «بله، زنده هستم».
گفت: «لکن من مطلع شدم که در به در به دنبال شما هستند».
سپس افزود: «اتفاقاً ما فردا توى مسجد سید میخواهیم مراسم چهلم بگیریم. شما باید منبر بروید».
گفتم: «آقاى طاهرى، من اگر منبر بروم، اصفهان قطعاً کشته خواهد داد، منبرم بدون کشتار نخواهد بود».
سخنرانى با عمامه آیت الله
ایشان گفت: «وظیفه ما و شما این است که شاه را ساقط کنیم و حکومت اسلامی را در کشور ایجاد نماییم».
گفتم: «شما جایز میدانید که من منبر بروم؟»
گفت: «من خودم هم میآیم. من هم اگر کشته شدم، مهم نیست».
گفتم: «باشد. پس براى اینکه بیشتر بتوانم مردم را تحریک کنم و روحیه مذهبىشان را بالا ببرم، با عمامه سفید منبر نمیروم».
گفت: «بسیار خُب، با عمامه من منبر بروید».
سپس عمامه شان را پیچیدند و بر سر من قرار دادند.
براى منبر آماده شدیم. دوستانم (آقاى مبلغ، آقاى توکل، شهید احمد حجازى) را نیز خبر کردند تا بیایند. یکى از ایشان (شهید احمد حجازى) میگفت: «آقاى غفارى، ما اصفهان را آزاد خواهیم کرد!»
دوستان پرسیدند: «آقاى غفارى، بعد از منبر چه میکنید؟»
گفتم: نمیدانم، موقع برگشتن چه بکنم».
آقاى طاهرى گفت: «بعد از منبر شما، بچه ها، شهر را به آتش خواهند کشید؛ این هم کلید خانه من. ضمناً با ماشین خودتان نروید». ماشین من در منزل آقاى طاهرى پارک شده بود. منزل ایشان هم در محله حسین آباد نزدیک دروازه شیراز قرار داشت.
رفتم بالاى منبر، اوایل سخنرانى بود که دیدم آقاى طاهرى اصفهانى آمد. من شروع کردم به سخنرانى در باره وقایع مختلف شهرها، و گفتم که چگونه با مردم، بد برخورد کردهاند. سخنرانىام تقریباً یک ساعت طول کشید. از منبر که پایین آمدم، دیگر هیچى دست خودم نبود، تنها راهى که وجود داشت این بود که خودم را بزنم به موج مردم. دیدم که همه برنامه هاى طراحى شده به هم خورده است. لباسهایم را در همانجا عوض کردم. عبا و عمامهام زیر دست و پاى مردم ماند. هر وقت در چنین جاهایى منبر میرفتم، تمام جیبهایم را خالى میکردم تا اثرى از من باقى نماند. پیراهن من از نوع افغانى بود: نه بلند و نه کوتاه، تا روى زانو. پیراهنم را توى شلوار کردم. فقط پیراهنم یقه آخوندى داشت. ولى به هر حال قیافهام عوض شده بود. آمدم توى خیابان، دم رودخانه زایندهرود. آنجا یک سینما بود و در کنارش ساندویج فروشى. دیدم مردم با پلیس درگیرى خیابانى شدیدى دارند. پلیس را مردم پس زدهاند و شهر کاملاً در اختیار بچهها بود. مأموران پلیس گاز اشک آور میزدند. مردم هم کیسه هاى نایلونى تهیه کرده بودند که به محض انداختن گاز اشک آور آن را روى سرشان میکشیدند و داخل نایلون در اثر بخار دهان عرق میکرد و خود به خود اثر گاز اشکآور خنثى میگردید؛ بدین ترتیب بچهها از آزار مصون میماندند. من آقاى مبلّغ را در وسط معرکه دیدم که فلاخنى در دستش بود، به من گفت: «تو برو».
بچه ها سینما و ساندویچ فروشى کنارش را – که معمولاً ساواکیها در آنجا اجتماع میکردند – آتش زده، وسایل عرق فروشیها و آن ساندویچ فروشى را وسط خیابان ریخته بودند و خیابان هم بند آمده بود. آرام آرام جنگ مغلوبه شد و ساواک و شهربانى بر شهر مسلط شدند. ساعت حدوداً چهار بعدازظهر بود. من ساعت ده صبح به منبر رفته و حالا گرسنه و تشنه و خسته بودم. مردد بودم که به کجا بروم؟ تصمیم گرفتم به منزل مادر ناتنى خانم آقاى خاکى که در اصفهان بود بروم؛ – آقاى خاکى از دوستان ما، در تهران بودند – منتها منزل ایشان در وسط معرکه بود. بالاخره خودم را نجات دادم و درِ منزل ایشان را زدم. خانمی آمد دم در. گفتم: «در را باز کن».
پیرزنى بود، نه گوشش خوب میشنید و نه چشمش خوب میدید. پرسید: «چه کار دارى؟ این وقت روز چرا آمدى اینجا؟»
گفتم: «خانم در را باز کن، من هادى غفارى هستم».
گفت: «من شما را نمیشناسم». (او واقعاً نمیشناخت.)
سعى کردم در را هُل بدهم و بروم داخل، اما پیرزن جیغ کشید و چاره نداشتم جز بیرون آمدن. در خیابان چهارباغ، مأموران پلیس هر عابرى را میدیدند میگرفتند. به داخل کوچهاى رفتم که متأسفانه بن بست بود. پلیس هم به دنبالم میآمد. فهمیدم الان است که مرا بگیرند. ماندم چه کار کنم. سطلى آنجا بود: فکرى به ذهنم رسید و زود کفشهایم را درآوردم و پابرهنه شدم و پاچه هاى شلوارم را بالا زدم. سپس سطل را گرفتم دستم و داد زدم: «آب حوض خالى میکنیم!» آنگاه در یک خانه را زدم و گفتم: «خانم آب حوض ندارى؟ من خالى کنم. فرش میتکانم».
اینها را با لهجه ترکى غلیظى میگفتم.
آن خانم گفت: «نه آقا، مگر نمیبینى توى شهر دعواست! حالا تو هم دندهات درد گرفته است و آمده اى آب حوض خالى کنى!»
بالاخره پلیس رسید و گفت: «چه کار دارى اینجا؟»
گفتم: «چه کار دارم چى است؟ زن و بچه ام نان میخواهند دیگر! آب حوض خالى میکنم. فرش میشورم».
آن یکى به همکارش گفت: «بیا بابا این حالیش نیست، ولش کن!…» تعبیر توهین آمیزى به کار برد. سپس گفت: «ولش کن تو هم به این بند کردى، بیا برویم این کارهاى نیست».
به هر حال مرا ول کردن و رفتند. آنها مرا نمیشناختند آن موقع تقریباً تا روى شانهام مو داشتم و همه را زیر عمامه جمع میکردم. وقتى عمامهام را برمیداشتم، موها تا شانهام میرسید.
در هر حال، سطل را به دست گرفته، در شهر میچرخیدم. حسین آباد را هم بلد نبودم. بالاخره با هر مکافاتى بود خودم را به میدان بزرگى نزدیک سى و سه پل رساندم. جلو یک تاکسى را گرفتم و گفتم: «حسین آباد».
تاکسى مرا سوار کرد. راننده تاکسى دو سه مطلب پرسید که شک کردم شاید خودش پلیس باشد. خودم را زدم به آن راه و با لهجه ترکى گفتم: «من آب حوضى هستم».
او هم مرا توجیه میکرد و میگفت: «اینهایى که تظاهرات میکنند، از خارج پول میگیرند و…»
پول توى جیبم نبود. خواستم پیاده شوم. گفت: «کجا میخواهى بروى؟»
پیش خود گفتم اگر بگویم به سمت منزل آقاى طاهرى، خواهد فهمید. بنابراین گفتم: «والله، من پول ندارم اینجا توى آلونکها زندگى میکنم. مرا حلال کن».
گفت: «برو گمشو! حلالت کردم».
آمدم در زدم. دیدم آقاى طاهرى تازه وارد منزل شدهاند. لباسهایشان به هم ریخته و مندرس است. ایشان تا مرا دید، بغل کرد و خیلى سفت به سینهاش چسباند و گفت: «خبر کشته شدن تو را داشتیم».
من هم قضایا را برایش تعریف کردم. تقریباً ساعت ده شب بود که شام را آوردند و خوردیم. به آقاى طاهرى گفتم: «میخواهم بروم».
گفت: «نه»
گفتم: «آقاى طاهرى مأموران میدانند که من در منزل شما هستم. من روى منبر اسم شما را بردهام و از شما به عنوان شاگرد وارسته امام تجلیل کردهام».
ایشان گفت: «به خانه من نمیریزند».
گفتم: «آقا، به خانه شما هم میریزند».
ایشان گفت: «نه نمیآیند. من به هیچ وجه نمیگذارم شما از اینجا بروید».
آنگاه بلند شد و در حیاط را قفل کرد، کلید را هم گذاشت توى جیبش. آقاى طاهرى خوابید و جاى مرا هم کنار خودش انداخت. من هم خوابیدم. نصف شب بود که یکدفعه دلم تالاپ تالاپ کرد. از خواب پریدم. با خودم گفتم حتماً اینها امشب میریزند اینجا و مرا تکه تکه میکنند. توى آن اتاق پسر آقاى طاهرى محمدآقا – هم خوابیده بود. او متوجه شد که بیدار شدهام. از او پرسیدم: «کلید در حیاط کجاست؟»
گفت: «توى لباسهاى آقا است، و آنها را هم زیر سرش گذاشته».
با هر مکافاتى بود لباس را از زیر سرش کشیدم و از توى جیبش کلیدها را درآوردم، آمدم توى حیاط. پسرش گفت: «صبح اگر پدرم بلند شود، از دست من عصبانى میشود».
گفتم: «اگر پدرت تو را حتى بزند، بهتر از این است که من کشته شوم».
در خیابان با ماشین خودم به سمت شیراز راه افتادم. با اینکه خوابم میآمد، با بدنى خسته و کوفته رانندگى کردم.
بعدها مطلع شدم نیم ساعت بعد از اینکه من از منزل آقاى طاهرى بیرون آمدم، ساواک با عجله به خانه ایشان ریخته بود. (به گفته پسر آقاى طاهرى، حاج آقا فقط فریاد میزد: «غفارى کو؟ غفارى کو؟»)
در هر حال، آقاى طاهرى را با لباس منزل دستگیر کردند و بردند. ایشان وقتى از پسرشان میشنوند که من فرار کردهام، نگرانىاش رفع میشود. آقاى طاهرى را از اصفهان به زندانى در تهران بردند…»